سال آخر دانشگاه بودم. یه روز رفتم مخابرات ( اون موقع هنوز موبایل اختراع نشده بودبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ). باجه ای که اپراتور اون مخابرات مینشست یه شیشه دودی داشت ، خیلی تیره بود. وقتی وارد شدم دیدم توی اتاقکش نشسته و داره مجله میخونه. منم برای اینکه یه دفعه از جاش نپره خیلی آروم گفتم : سلام. اونم که متوجه من شده بود مجله اش رو بست و گفت : سلام ،بفرمائید . سرم رو آوردم پائین تا از ورودی کوچیک پنجره که جلوش بود یه سوال بپرس که دیدم دوباره میگه بفرمائید خانوم. ولی این دفعه با کمال تعجب صداش از پشت سرم می اومد!! برگشتم دیدم اِ اِ اِ اِ ... یارو پشت سرم نشسته!!!!!!!!!
وقتی که وارد شدم اصلا پشت در رو ندیدم!! اونی که یک ساعت داشتم باهاش حرف میزدم عکسش بود که توی شیشه تیره افتاده بود!!!!!!!






پاسخ با نقل قول
Bookmarks